سفرنامه

تابستان امسال فرصتی پیش آمد تا همراه همسرم سفری به خارج کشور داشته باشم سفری به اروپا . مقصد ما ایتالیا و شهر میلان بود . زمانیکه به میلان رسیدیم هوا خیلی گرم و شرجی بود البته برای ما که گرمای 40 درجه تهران را تجربه کرده بودیم  سخت نبود . وفتی که به میلان رسیدیم زمان تعطیلات بود و بیشتر مراکز شهر تقریبا تعطیل بود . میلان خیایانی بنام بوئنوس آیرس داره که طولانی ترین خیابان مد در اروپا است و خوراک خانمهای عاشق خرید کردنه بخصوص خانمهای ایرانی !  چیزی که برام خیلی زیبا بود معماری قدیمی و  ساخت و سازهای خانه ها بود بیشتر خانه ها و ساختمانها از سنگ ساخته شده بود با درهای بیسار بزرگ و زیبا که این درها به راهروهایی ختم میشد و بعد وارد محوطه های بزرگی می شد و ساختمانهای اصلی داخل این محوطه ها بود . در این شهر کلیسای زیبا و عظیمی به نام دیو مو هست که این کلیسا به خاطر تعداد مجسمه ها و تعداد اتاقهای اعتراف گیریش مشهور است . درسته که این بناها همه از سنگه اما چیزی که این بناها رو سر پا نگه داشته فرهنگ و مراقبت کردنه که متاسفانه در ایران هیچ جایگاهی نداره . ما وقت کمی رو در میلان بودیم و به خاطر همین نتونستیم که همه جای شهرو ببینیم . چیزی که برام چشمگیر بود رعایت قانون و احترام به اون بود بخصوص در رانندگی تازه میگن ایتالیا یه جورایی مثل ایران رانندگی می کنن اما به نظرم خیلی خیلی با ایران تفاوت داشت اونجا همه ملزم به رعایت قوانین هستند . خلاصه جاتون خالی من که هر چیزی رو که می دیدم هم لذت میبردم هم یه جورایی غصه می خوردم و مقایسه می کردم . درسته که اونجا دولت مالیاتهای سنگین می گیره اما در عوض امکانات بیشتر ی در اختیار شهروندانش قرار می ده . خلاصه به قول معروف میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است !!!!!!!!!!!! . هر جا که میرفتم به یاد بچه ها و دوستان و آشناها بودم و حسرت اینکه که چرا نباید بچه هام کنارم باشند و با هم از این شرایط لذت ببریم . یکی از روزها به منزل یکی از همکاران همسرم رفتیم که اطراف میلان زندگی می کرد خونه ای ویلایی که من عاشقش شدم نه از نظر ساخت و ساز بلکه از نظر منظره و حیواناتی که در اون بودند اطراف این خونه تاکستانهای انگور بود که بسیار زیبا بود زندگی در این جا ها حال و هوای مخصوص به خودش رو داره و باید عاشق طبیعت باشی و اونو حس کنی و بهش احترام بگذاری چیزی که در ایران متاسفانه کمتر وجود داره .

 

شبکه اجتماعی

امروز داشتم سر ی به شبکه اجتماعی فیس بوک می زدم که دیدم تمام راههای ارتباطی قطع شده !  مسخره است وقتی که به خاطر یه مناسبت تاریخی با سیاسی یا فرهنگی همه شبکه های اینترنت قطع بشه یا قطعش کنند!  می شه که ارتباط یه مردمو با بقیه مردم قطع کرد یا بهشون گفت که شما حق ندارین با یقیه افراد یا حتی فامیلتون ارتباط داشته باشین ! والله نوبره به خدا همه چیز توی این مملکت شاهکاره ! وقتی که توی جامعه ای جبر حاکمیت کنه همه دست به کار میشن تا راهکاری پیدا کنند و از اون فشار کم کنند . حالا با بستن و فیلتر کردن نه تنها کاری نمیشه کرد بلکه همه ترغیب میشن که راهی پیدا کنند و  از این فشار کم کنند . من که یه زن خانه دار هستم وقتی که احساس کنم که مانعی سد راه زندگیم شده با تمام توانم سعی می کنم اون مانعو از جلوی راه زندگیم بردارم و باهاش با قاطعیت برخورد کنم ، چه برسد به بقیه افراد . از زمانیکه خودمو شناختم تا حالا اینو دیدم که هر وقت جبر و زوری در کار بوده نتیجه مثبتی گرفته نشده بلکه همه کارها درهم و برهم و افسار گسیخته شده و هر زمان که فرصت انتخاب بوده و افراد با قراغ بال و آزادی کاری رو انجام دادن بیشتر کارها روال عادی و خوبی داشته . امیدوارم که همه ما به این نتیجه برسیم که باید به همه احترام بگذاریم و حقوق همدیگه رو پایمال نکنیم و برای رسیدن به اهداف خودمون بقیه رو قربانی نکنیم .

،

تفاوت کودکی

بازم تابستون داره از راه میرسه برای بچه ها که مطمئنم بهترین فصله چون از شر درس و مدرسه و خانم و آقای معلم خلاص میشن. چند روز پیش از کنار پارک پردیسان رد می شدم وقتی به آسمون نگاه کردم ، آسمونو پر از بادبادکهای رنگی دیدم که از این سو به اون سو می رفتند . بکدفعه رفتم به دوران کودکی خودم که چه شور و شوقی برای ساختن بادبادک داشتیم . پولامونو جمع می کردیم که بتونیم کاغذ کاهی و سریش بخریم و البته از حصیرهایی که معمولا برای خنک کردن در تابستان روی پنجره ها قرار می دادند یواشکی حصیر کش می رفتیم .اگه بزرگترها حوصله داشتند توی ساختن این بادبادکا بهمون کمک می کردند . خلاصه کلی کیف می کردیم ، یکی دیگه از سرگرمیهای بچه ها ساختن فرفره بود اونم برای خودش دنیایی داشت البته فرفره کمی گرونتر در می اومد چون کاغذ رنگی و سوزن ته گرد می خواست . یادمه اون زمان یه جعبه شانسی هم داشتیم که البته اگه اشتباه نکنم قیمتش یک ریال بود بله افسانه نیست یک قرون ! واحد پولی که بطور کل به فراموشی سپرده شده  . من که فکر می کنم اون زمان بچه ها واقعا از همه چیز لذت می بردند میگین چرا براتون می گم . زمانی که شما به پارک می روید دقت کنید همین بادبادکهای رنگارنگ به جای اینکه دست بچه ها باشه دست پدر هاست یعنی به اسم بچه بیچاره می خرند ولی در اصل خودشون بازی می کنند . منت هم سر بچه می گذارند که چرا نق میزنی برات بادبادک خریدم ! از وقتی که بچه ها رو به پارک می آورند می نشینند یک گوشه و قلیان می کشند ، بچه بینوا باید خودش با خودش بازی کنه مخصوصا بچه هایی که تنها هستند از اون جاییکه بچه های امروز با طبیعت بیگانه هستند لذتی از این بیرون اومدن نمی برند.  البته هستند افرادی که به بچه ها بها می دهند و باهاشون همراه می شوند ولی متاسفانه تعدادشون کم است . برای بچه یه ماشین برقی می خرند و ولش می کنند که بشینه پشت ماشین و گاز بده بچه طفلکی هم که حوصله اش زود سر می ره بعد از یه مدت کوتاهی خسته میشه و شروع میکنه به بهانه جویی و از همین جا غرو لند والدین بلند میشه که چته چه مر....  ماشین به این گرونی برات خریدیم چرا بازی نمی کنی؟ خلاصه وقتی دقت می کنی می بینی بچه هایی که هم نسل من بودند درسته که خیلی از وسایل و امکانات امروزی رو نداشتند ولی خیلی بیشتر از بچه های امروز بازی و تحرک داشتند و به نسبت بچه های شادتری بودند چون بیشتر بازیهاشونو  در دل طبیعت بود و همین طبیعت انرژی مثبت به اونها می داد . هر روز که می گذره بیگانگی کودکانمون با طبیعت بیشتر میشه و بیشتر از اون فاصله می گیرند . ای کاش والدین همانطور که به فکر غذای جسم برای فرزندانشون هستند به فکر غذای روح آنان هم باشند .

برای عزیزانم

روزهای سخت پشت سر هم میایند و میروند و تو با تمام مشکلات و گرفتاریها باز  روی پاهایت استوار می مانی و مقاومت می کنی و تمام سعی خود را انجام می دهی تا از پا نیافتی مادرم . چند روز پیش عزیز سفره ای نذر داشت برای بابا به نام سفره حضرت علی. شکر خدا تونست نذرشو ادا کنه و این سفره رو پهن کرد . من خودم کلا پای این سفره ها ومنبرها خیلی نمی رن چون به خیلی هاشون اعتقاد زیادی ندارم و ار حرکاتی که این خانمها انجام میدن خوشم نمی اد . ولی نمی دونم چرا این سفره به دلم نشست یه سادگی خاصی توی نون و نمکش بود یه حس قشنگی که منو به خودش جذب کرد انگار اسم علی هر جا که باشه و تو نیت خالص و نابی داشته باشی تو رو به سمت خودش می کشونه میگم نیت خالص نه تظاهر و ریا . خب بگذریم می خوام یکم از اراده و روحیه بالای بابا بگم که ماشاالله من یکی رو غافلگیر کرده ! هیچوقت فکر نمیکردم که بابا اینقدر مقاوم و با روحیه و پشتکار باشه . هر وقت می بینمش کلی انرژ ی می گیرم و بهش آفرین می گم . با وجود بیماری به این سختی بازم ماشاالله بابا از خودش خیلی مقاومت نشون می ده و من واقعا بهش افتخار میکنم هم به اون هم به عزیز . هر دو نفرشون مثل کوه استوارن و این همه صبر و مقاومت واقعا مثال زدنیه . پشتکار و سعی بابا توی هر کاری منو میخکوب می کنه و تعجب می کنم که چرا من مثل پدر و مادرم نیستم . راستش از شما چه پنهون که از خودم خجالت کشیدم هر وقت می خوام دنبال کاری رو بگیرم هی این پا و اون پا می کنم ، خب شاید فقط تنبلیه شاید ملاحظه کردنه شاید اعتماد به نفس نداشتنه نمی دونم اینو می دونم که توانایی انجام دادن خیلی کارها رو دارم و اصلا یادم رفته که منم هستم و می تونم که خیلی کارها رو انجام بدهم . خلاصه کلام می خواستم اینو بگم که به پدر و مادرم خیلی خیلی می بالم چون همه از فامیل و آشنا و حتی غریبه تر ها همه دوستشون دارن و براشون ارزش و احترام زیادی قائلند و به نظر من این نکته خیلی مهمه که توی زندگی مردم تو رو به خاطر خودت دوست داشته باشند نه به خاطر پول و ثروتت و نه به خاطر شرایط خاص اجتماعی و کاریت . خدایا همه مردم رو در پناه خودت حفظ کن و به بیماران و دردمندان شفای عاجل بده آمین .

 

 

طبیعت گردی

چند روز پیش جایتون خالی با دوستان برای گردش به اطراف تهران رفته بودیم. جایی که ما بودیم درختها غرق شکوفه بودند و هوای بی نظیری داشت . به منطقه ای رسیدیم که همیشه برای پیاده روی می رویم وقتی که به اونجا رسیدیم ، دیدیم که راهمان به وسیله بهمن مسدود شده البته بهمنی که قبلا ریزش کرده بود و حالا ته دره باقیممونده بود . خیلی جالب بود چون از یه طرف گلهای وحشی و ریز و درشت به چشم می خورد و از طرفی دیگه توی رودخونه و اطرافش این بهمن خودنمایی می کرد خلاصه با پر رویی هر چه تمامتر از روی بهمن گذشتیم البته نا گفته نماند که یه کمی هم ترسیدیم چون خیلی از جاها برفها داشتند آب می شدند. تجربه جالبی بود . طبیعت که فوق العاده بود و هر چی از زیبایی اون بگم ، کم گفتم . از بالای سرمون آفتاب داغ و تمیز و از زیر پامون برف یخزده و سرد هر دو با هم می جنگیدند . با خودم فکر کردم ما انسانها در برابر این طبیعت چقدر ناچیز و کوچکیم .به کوه که نگاه می کردم به وجد می آمدم به بهمن که نگاه می کردم از عظمتش به خودم می لرزیدم به گلهای وحشی و آزاد که خیره میشدم حسودیم می شد به هر جا که نگاه می کردم همه چیز رو آزاد و رها می دیدم و وقتی به خودم می رسیدم می دیدم که چقدر در بند و اسیرم ! وای که چقدر این انسان در مقابل این طبیت حقیر است و البته به آن بی محبت و بی تفاوت . هر سال که این مسیر را می رویم شاهد ویرانی هر چه بیشتر این طبیت زیبا هستیم . نمی دونم این مسئولین چه فکر می کنند که اجازه ساخت و ساز در حریم رودخانه و کوه را به مردم می دهند ؟ تا کی باید شاهد زوال این طبیت باشیم ؟ تا کی باید مردم را نسیت به این طبیعت بی تفاوت ببینیم ؟ شاید واقعا مردم نمی دانند که این طبیعت چه خدمت بزرگی به اونها می کنه ، شاید نمی دونند که هر چه دارند از این طبیعت است خدایا تا  کی این نافهمی و بی خردی باید به ما حاکم باشه تا کی ؟  چرا نمی خواهیم به خودمان بیاییم و کمی به فکر این نعمتهای خدا دادی باشیم چرا؟ فقط اینو می دونم که انسان با دست خودش داره تیشه به ریشه خودش می زنه و با نادانی داره منابع طبیعی رو نابود می کنه . به امید روزی که هر کدام از ما خودمان را مسئول حفظ این طبیعت بدانیم . نمی دانم که عمر من یکی قد می دهد یا نه !

 

هر روز که از عمر می گذره با خودت فکر می کنی که من چی از این دنیا یاد گرفتم ؟چه چیزی اندوخته کردم نه از نظر مالی نه منظورم از نظر معنویه با خودت کلنجار میری و سعی می کنی که یه کمی با بفیه فرق داشته باشی و سعی می کنی همیشه خودت باشی نه اون چیز ی که بقیه می خوان .بعد از گذشت مدتی می بینی که برای گذران زندگی و امرار معاش باید یه جورایی همرنگ این جماعت هفت رنگ بشی . باید از مرز انسانیت رد بشی باید از اخلاق کاری فاصله بگیری ، باید با افکار سالم و پاستوریزه خداحافظی کنی ! می دونی چرا ؟ چون اگه بخوای که آرمانی فکر کنی و سالم کار کنی و خودت باشی باید یه کاسه بزرگ گدایی از اونا که پنج تا انگشت هم توش هست بگیری دستت و یه گوشه گدایی کنی البته اگر روی گدایی کردن داشته باشی !!!  وقتی به دور و بر خودم نگاه می کنم می بینم که هر کسی که واقعا خودش بوده ، از نظر مقام و منصب نتونسته به جایی برسه و تقریبا درجا زده و توی همون کار مونده اما هر کسی که تونسته مرتب رنگ عوض کنه اون از نظر کاری موفق بوده . وقتی که داری برای بچه هات صحبت میکنی و دم از معرفت و انسانیت می زنی باید بهشون گوشزد کنی که مهمتر ین چیز توی زندگی همینه . اما وقتی که می خوای باهاشون درباه کار و امرار معاش حرف بزنی ناگزیر می شی که موارد گفته شده رو هم بهشون یاد آوری کنی . خلاصه بعد از گذشت این همه سال من یکی که حیرونم بالاخره علم بهتر است یا ثروت !  به قول بچه گیامون که انشا می نوشتیم البته واضح و مبرهن است که علم بهتر از ثروت است !!!!!!!!!!!!!!!!  نا گفته نماند که خودمان هم می دونیم که در این جامعه این یه دروغ بزرگ است ! تا جائیکه ما دیدم فقط ثروت بهتر بوده و هست و می باشد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! .

هر روز که می گذره زندگی با خودش مشکلات و سختیهای تازه ای رو به ارمغان میاره برای هر کسی یه جوری . از طرف بابا یک کم خیالمون راحت شده بود که مشکل گلبول و پلاکت پیش اومد  و حالا دوباره باید با یه سری از مسائل دست و پنجه نرم کنیم . اصلا هدفم ناشکری نیست امیدوارم که این مشکل نیز به خیر بگذره . امروز برای دیدن همسایه بیمارم به منزلشون رفتم این بنده خدا سکته مغزی کرده و دچار مشکل در تکلم شده و در عین حال نیمه راست بدنش نیز دچار لمسی شده . هر وقت که می بینمش خیلی متاثر میشم چون زن خیلی خوبیه و از اینکه می بینم اینقدر به همه محتاج شده غصه می خورم . خدایا این چه سرنوشتیه که برای ما آدما رقم می زنی ؟ چرا اینقدر نامهربونی می کنی با ما بنده ها ت؟ از دستت خیلی عصبانی میشم وقتی می بینم که افرادی که واقعا حقشون نبوده رو اینطوری آزمایش می کنی.  شاید بگین که ای بابا تو هم که داری کفر می گی ! اما واقعیت اینه که خیلی وقتا با وجودی که سعی می کنم منطقی باشم و منطقی فکر کنم بازم نمی تونم از بازی سرنوشت و روزگار سر در بیارم آیا خود ما آدما مقصریم ؟ آیا اگر به فکر سلامتیمون باشیم بازم دچار این مشکلات میشیم؟هر چه بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه میرسم چون می بینم بعضی از اتفاقات با هیچ فرمولی جور در نمیان . خیلی از آدماهاییکه توی زندگیشون خیلی سالم زندگی کردند یعنی نه سیگار کشیدن نه الکل مصرف کردند تازه خیلی هم فعال بودند و اهل کار و ورزش اونها هم دچار مشکلات زیادی شدند یکیش پدر خود منه . خدای مهربون من ای خدایی که میگن کاشف هر رازی، تو که می تونی جلوی خیلی چیزا رو بگیری پس چرا به داد این مردم بیمار و دردمند نمی رسی نکنه سرت خیلی شلوغه ؟ امروز باهات سر جنگ درام البته می دونم که تو کار خودتو می کنی و داری از اون بالا به من می خندی ولی حداقلش اینه که من یه کم آروم می گیرم و تو مثل همیشه مهربون و با حوصله ای خدای من خدای بزرگ که همیشه تو رو توی پرواز شاپرکای رنگی می بینم به همه ما کمک کن آمین .

سیزده به در

امسال هم مثل پارسال سیزد ه به در خونه بودیم البته روز دوازدهم به کرج باغ پدرم رفتیم از اینکه می دیدم بابا مثل همیشه توی یاغ خودش رو مشغول کرده خیلی خوشحال بودم و خدا رو هزار بار شکر کردم . زمانی که بابا این باغ رو خرید بیشتر فامیل من که در کرج بودند آخر هفته ها رو در این باغ می گذروندند و خیلی به همه خوش می گذشت رفته رفته شکر خدا همه فامیل باغ خریدند و هر کدوم توی باغ خودشون می رفتند البته چون بیشتر اونا توی همین شهر ک باغ خریدند به دیدن بابا و مامان می آمدند و خلاصه اینکه بابا اینا هیچوقت تنها نبودند . امسال که بعد از سیزده به در با مامانم صحبت می کردم بهم گفت که کسی بهشون سر نزده و من خیلی تعجب کردم !  درسته که همه فامیل توی باغ خودشون بودند اما می تونستند مثل هر سال یه نیم ساعتی رو برن پیش بابا و احوالشو بپرسن . خیلی از این مسئله ناراحت شدم  . هر سال که می گذره انگار محبت و صفا بیشتر از پیش مردم میره و کمرنگتر میشه . راستش از اینکه از مال دنیا یه چیزایی رو کمتر دارم خیلی هم ناراحت نیستم جونکه اگه قرار باشه وابستگی به مال دنیا احساساتم رو تحت تاثیر بذاره ترجیح می دم که همین آدم خاکی یه لا قبا باشم تا .........!  بگذریم امید.ارم که امسال سال توام با سلامتی و شادی برای همه باشه فقط اینو در نظر بگیریم که همیشه اطرافیانمون در کنارمون نیستند تا بتونیم بهشون محبت کنیم .

اموال کودکی

امروز داشتم خونه تکونی می کردم که یه دفعه یاد بچگیهام افتادم . اون وقتا مثل الان نبودکه هر بچه ای واسه خودش اتاق داشته باشه و مستقل باشه من هم مثل بقیه بچه ها یه طبقه از یه کمد داشتم که وسایلم رو توی اون می گذاشتم چیزهای مربوط به خودم از قبیل چند تا کتاب قصه یکی دو تا لاک چند تا زیور آلات بدلی و کمی خرت و پرت دیگه که راستش خیلی یادم نیست .وقتی که نزدیک عید میشد مامانم مثل بقیه خانمها شروع به خونه تکونی می کرد . من هم با یه شوق و ذوق خاصی ادای مامانم رو در می آوردم و مثلا خونه تکونی می کردم . با یه عشقی وسایلم رو تمیز می کردم و با یه وسواس عجیبی انگار که همه زندگی من توی اون چند تا خرت و پرت خلاصه میشد ، اونا رو می چیدم سر جاهاشون . وای خدا چقدر دنیای قشنگی داشتم و هی خدا خدا می کردم که عید زودتر بیاد و کلی عیدی جمع کنم تا بتونم کتاب قصه و لاک و چیزای دیگه بخرم راستی یادم رفت که بگم یه کیف کوچولو از جنس پلاستیک داشتم که یه قفل فسقلی هم داشت و خیلی با نمک بود فکر کنم بیشتر دخترای اون زمان این کیفها رو داشتند .یادمه که یه مقدار پول خرد هم توش بود . عید که میشد و عیدی می گرفتم روزی چند بار اونا رو می شمردم و می گذاشتم توی کیف پولم . فکر خرید لباس از فروشگاه جنرال مد که در تهران و کوچه برلن بود قلقلکم می داد و کلی خوشحال می شدم بخصوص اگه با عمه و دختر عمه ام می رفتیم که دیگه کویت کویت بود . خلاصه عید بچه گیام یه دنیا خاطره شیرین با خودش داشت . الان یه کمد دارم که بازم اشتراکیه ! توی این کمد لباس و همه چیز هست اما دیگه اون حس قشنگ کودکیم  نیست دیگه اون شوق و ذوق و عشق خونه تکونی شب عید کودکیم نیست دیگه خودم مامان شدم و ادای مامانم رو در نمی آرم . آره عزیزم دیگه هیچوقت اون عشق رو تجربه نخواهم کرد چون برگشت به گذشته غیر ممکنه ، اما چیزی که برام خیلی قشنگه این مسئله است که در دوران کودکیم واقعا کودکی کردم و الان که نگاه می کنم می بینم خوش به حال من و نسلی که با من بودند و کودکی کردند چون نسل امروز از هیچ چیزش نمی تواند لذت ببرد حتی از کودکیش .

حرف

چرا ما آدما بلد نیستیم که با هم حرف بزنیم ؟ چرا هیچوقت علم درست صحبت کردن رو به ما یاد ندادند؟ توی مدرسه از هر دری حرف می زنند و از هر مقوله ای که بخواهید برای بچه ها داد سخن می دهند اما هیچوقت به اونا یاد نمی دن که بابا جون یکی از مهمترین چیزا  توی زندگی هر انسانی درست حرف زدنه و ارتباط صحیح کلامی برقرار کردنه .  شما در جامعه به هر مشکلی که بر می خوری می بینی یه جورایی در رابطه با حرف زدنه ! اکثر سوء تفاهم هایی که برای همه ما پیش می آد و باعث دلخوری میشه از همین صحبت کردنه ، اغلب دعواها از همین بد حرف زدنه .  خیلی وقتا ما  در حین عصبانیت کلامی رو به زبون می آریم که نباید گفته میشده . آره قربونت اگه در موقع صحبت کردن بدونیم که چطور باید حرف بزنیم خیلی از مشکلات برای ما و اطرافیانمون پیش نمیاد. برای مثال اغلب والدین نمی تونند که با بچه هاشون صحبت کنند چرا؟ برای اینکه آستانه تحملمون خیلی پایینه ! یا خیلی با تندروی و عصبانیت حرف میزنیم یا اینکه خیلی با بی خیالی و انگار که می خواهیم فقط یه باری رو از رو ی شونه هامون پایین بگذازیم . ای کاش توی همه کارهامون متعادل باشیم . چند روز پیش داشتم از توی خیابون رد میشدم چند تا پسر بچه کلاس چهارم یا پنجم از جلوی من رد شدند داشتند با هم شوخی می کردند و سر به سر هم می گذاشتند ، کلماتی رو که به زبون می آوردند باعث تعجب من شد و همچنین تاسف ، آنقدر زشت و قبیح بود که نگو . البته این عزیزان با چنان لذتی این کلمات رو به هم می گفتند که من حیرون موندم . خدایا چرا بچه هامون این جوری شدند ؟ چرا هر چه نسل به جلوتر میره عفت کلام و عفت زبان کمر نگتر میشه ؟ من فکر نمی کنم که توی خانواده ها اینقدر اخلاق و فرهنگ صحبت کردن پایین اومده باشه !  وقتی توی یه مکان عمومی هستی واقعا رنگ فرهنگ و معرفت رو خیلی کمرنگ می بینی و به جای اون فقط آدمهایی رو می بینی که از نظر ظاهری خیلی آراسته اند اما از نظر فرهنگی و کلامی متاسفانه چیزی بارشون نیست . ای کاش به جای آنکه فقط و فقط به فکر ظاهر و لباس و آراسته بودنمون باشیم یه کمی هم به فکر ارتقاء سطح فرهنگ و معرفتمون هم باشیم . چه اشکالی داره که هم شیک پوش باشیم و آراسته ، هم فهیم باشیم و فرهیخته .  

.